آن روز که خواستم اینجا از تو و برای تو، بنویسم، 6 ماهه بودی و حالا 3 سال و 4 ماه داری.
و در این مدت چه کم صبری ها که از من ندیده ای.
و چه بدخلقی ها.
و چه ناشکری ها.
که ای کاش ندیده بودی
از این بابت عمیقاً غمگینم اما ناامید نیستم.
**دخیلک یا عباس
**تیترم مشکل وزنی داره خودم میدونم! اگر دال آخر گل آلود رو بردارم وزنش درست میشه اما واژه ش خراب میشه
ما بعد از یک سال و چهار ماه زندگی در پایتخت، برگشتیم به شهر گل و بلبل خودمان، شیراز ؛ و در خوش آب و هواترین و البته دووورترین نقطه شهر ساکن شدیم. آن هم درست در روزهایی که تهران از شدت دود و دم و وارونگی هوا دارد به سختی نفس می کشد و تعطیلی پشت تعطیلی است که نصیب پایتخت نشینان می شود!!
خوشحالی ما از زندگی در جوار خانواده عزیزمان که وصف ناشدنی است اما هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر در این یک سال و اندی به تهران علاقه مند شده باشم که دلم برایش تنگ بشود! حالا که از آن روزها دورتر می شوم، شیرینی اش را بیشتر احساس می کنم. خاطرات مدام از جلو چشم هایم رژه می روند؛ خاطراتی که از تلخ و شیرینش، طعم خوشی در کام دلم به جا مانده.
ادامه مطلب
درباره این سایت